استاد حبیب یغمایی تعریف می کردند:
«در دورهء رضا شاه که عزاداری وسینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود ؛ یک روز ملک الشعرای بهار به شوکت المُلک عَلَم – امیر بیرجند -گفته بود: الحمدالله ولایت شما هم برق دارد؛ هم آب دارد؛ هم مدرسه دارد؛ هم سالن نمایش دارد؛ همه چیز هست، اینکه بعضی ها هنوز شکایت می کنند دیگر چه می خواهند؟».
شوکت المُلک گفته بود:
«در دورهء رضا شاه که عزاداری وسینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود ؛ یک روز ملک الشعرای بهار به شوکت المُلک عَلَم – امیر بیرجند -گفته بود: الحمدالله ولایت شما هم برق دارد؛ هم آب دارد؛ هم مدرسه دارد؛ هم سالن نمایش دارد؛ همه چیز هست، اینکه بعضی ها هنوز شکایت می کنند دیگر چه می خواهند؟».
شوکت المُلک گفته بود:
-«آقا ! اینها برق نمی خواهند. اینها محّرم می خواهند. این ها مدرسه نمی خواهند؛ روضه خوانی می خواهند .کربلا را به این ها بدهید همه چیز به آنها داده اید !
*****
استادحبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام« خور» که خیلی به آنجا عشق می ورزیدو در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه ای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هرکس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد . و مهمتر اینکه کتابخانه ای درست کردو همهء کتاب های خطی اش را که در تمام عمر آنها را با خون دل جمع کرده بود به آنجا منتقل ساخت و وصیّت کرد بعد از مرگش او را در آنجا دفن کنند . اما میدانیدمردم قدر شناس همان سامان با جنازه اش چه کردند ؟
وقتی پیکر رنج کشیدهء او با کاروان استادان و شاگردانش ( از جمله دکتر اسلامی؛ دکتر باستانی پاریزی ؛ دکتر زرین کوب ؛ سعیدی سیرجانی وبسیاری دیگر از چهره های نامدار وطن مان ) به روستای« خور» برده شد؛همان کودکانی که در مدرسهء یغمایی درس می خواندند و همان مردمی که در درمانگاهش درد های خود را درمان کرده بودند؛ به فتوای روحانی همان روستا؛ دامن شان را پر از سنگ های ریزو درشت کردند تا جنازهء این خدمتگزارِ فرهنگ ایران را سنگباران کنند … و درد انگیز تر اینکه پس از دفن جنازهء حبیب یغمایی ؛ فرزندانش دو سه شبی در مقبره اش خوابیدند و کشیک دادند تامبادا «سربازان گمنام امام زمان» آن پیکر بیگناه را از زیرخاک بدر آرند و طعمهء لاشخورها کنند!
*****
استادحبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام« خور» که خیلی به آنجا عشق می ورزیدو در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه ای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هرکس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد . و مهمتر اینکه کتابخانه ای درست کردو همهء کتاب های خطی اش را که در تمام عمر آنها را با خون دل جمع کرده بود به آنجا منتقل ساخت و وصیّت کرد بعد از مرگش او را در آنجا دفن کنند . اما میدانیدمردم قدر شناس همان سامان با جنازه اش چه کردند ؟
وقتی پیکر رنج کشیدهء او با کاروان استادان و شاگردانش ( از جمله دکتر اسلامی؛ دکتر باستانی پاریزی ؛ دکتر زرین کوب ؛ سعیدی سیرجانی وبسیاری دیگر از چهره های نامدار وطن مان ) به روستای« خور» برده شد؛همان کودکانی که در مدرسهء یغمایی درس می خواندند و همان مردمی که در درمانگاهش درد های خود را درمان کرده بودند؛ به فتوای روحانی همان روستا؛ دامن شان را پر از سنگ های ریزو درشت کردند تا جنازهء این خدمتگزارِ فرهنگ ایران را سنگباران کنند … و درد انگیز تر اینکه پس از دفن جنازهء حبیب یغمایی ؛ فرزندانش دو سه شبی در مقبره اش خوابیدند و کشیک دادند تامبادا «سربازان گمنام امام زمان» آن پیکر بیگناه را از زیرخاک بدر آرند و طعمهء لاشخورها کنند!
متاسفانه تاریخ میهن ما از این ناسپاسی ها و قدر نا شناسی ها داستان های بسیار دارد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر