یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۴

دختر قاچاقچی!

من بچۀ طلاقم. دختری هفت ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدن. دادگاه بدون اینکه نظر منو بپرسه، نگهداری منو به پدرم سپرد. اونموقع، من از اتفاقاتی که در اطرافم می‌گذشت، چیزی نمی‌فهمیدم. اما یادم هست که پدر و مادرم با هم دعواهای سختی می‌کردن.
یادمه یه شب که خوابم نمی‌برد، صداهایی از بیرون اتاق شنیدم. یواشکی از لای در بیرون رو نگاه کردم و دیدم پدر و مادرم دارن دعوا می‌کنن و پدرم به‌سختی مادرم رو کتک می‌زنه و مادرم هم فحش می‌ده. مفهوم حرفهاشون رو نمی‌فهمیدم، اما تمام بدنم می‌لرزید. جرأت نمی‌کردم خودم رو نشونشون بدم. برای همین، به رختخواب برگشتم و سرم رو زیر پتو کردم و شروع کردم به گریه کردن. اونقدر گریه کردم که خوابم برد. یادم نمیآد چقدر از اون ماجرا گذشته بود که دیگه خبری از مادرم نشد. از پدرم می‌ترسیدم که مبادا منو مثل مادرم بزنه. جرأت هم نمی‌کردم از پدرم بپرسم مادرم کجاست. به‌مرور زمان، از صحبت‌های اطرافیان فهمیدم که چه اتفاقی افتاده.
زندگی ما هر روز بدتر و بدتر می‌شد. پدرم معتاد شده بود و اکثر اوقات خواب بود. وقتی هم بیدار می‌شد، اونقدر بداخلاقی می‌کرد که آرزو می‌کردم خواب باشه. روزها، بعد از اینکه از مدرسه برمی‌گشتم، می‌بایست می‌رفتم پیش تیمورخان. اون هم به من یه بستۀ کوچیک می‌داد و هر بار با عصبانیت می‌گفت: "چرا آقات نمیآد حسابش رو صاف کنه؟" ازش می‌ترسیدم، اما چاره‌ای نداشتم. وای به روزی که یادم می‌رفت برم پیش تیمورخان، یا اینکه دیر می‌رفتم. شبش کتک مفصلی از پدرم می‌خوردم.
زندگی از من دختری خشن و پرخاشگر ساخته بود. کسی دربارۀ نبودن مادر صحبت نمی‌کرد، اما من همیشه جای خالیش رو احساس می‌کردم. این موضوع بیشتر از هر چیزی به من ضربه می‌زد. روزها می‌گذشت، بدون هیچ تغییر و هیجان و خاطرۀ خوبی. تنها تغییر این بود که تیمورخان مرد. عوض اون، پسرش بابک، کارش رو انجام می‌داد. من دیگه بزرگ شده بودم. پدرم هم حالش خیلی بد شده بود و دیگه نمی‌تونست کار کنه. بنابراین، من می‌بایست خرج زندگی رو دربیارم. این کار رو هم با رد و بدل کردن مواد انجام می‌دادم. گاهی توی مدرسه بین بچه‌ها، گاهی توی کوچه و پس‌کوچه‌ها، و گاهی هم می‌رفتم درِ خونه‌ها و مواد می‌دادم و یه پولی این وسط گیرم می‌‌اومد.
یه روز که برای گرفتن مواد پیش بابک رفته بودم، بهم گفت: "یه معاملۀ خوب به تورَم خورده که توش اونقدر پول هست که حالا حالاها مجبور نباشی هر روز بری دمِ درِ خونه‌ها. اهلش هستی یا بدم به یکی دیگه؟ خیلی‌ها منتظر این جور فرصت‌ها هستن." بهش گفتم: "حالا ببینم چی میشه." رفتم خونه، اما حرفش فکرم رو عجیب مشغول کرده بود. این فکر که برای مدتی مجبور نباشم تنم بلرزه و مواد رد و بدل کنم، برام خوشایند بود. پولش هم که سر جای خودش! پس، در اولین فرصت رفتم پیش بابک. اون بهم گفت که باید برم به یه مسافرت. اون طرف مرز، یه نفر میآد و جنس رو تحویل می‌گیره، پول نقد میده و خداحافظ! گفت که جنس رو هم طوری جاسازی می‌کنه که کسی بویی نبره.
اون شب، هم اضطراب داشتم و هم هیجان. تا صبح خوابم نبرد و همش فکر می‌کردم. این اولین سفرم به خارج بود. منی که پام رو از این کوچه پس‌کوچه‌ها بیرون نذاشته بودم، حالا می‌بایست برم خارج. صبح روز بعد، بلافاصله رفتم پیش بابک و بهش گفتم که نقشه رو از سیر تا پیاز برام بگه. اون هم همه چیز رو با جزئیات برام تعریف کرد.
افتادم دنبال گرفتن گذرنامه. بابک هم چمدون مناسبی پیدا کرد و به فکر جاسازی مواد بود. فکر مسافرت از سرم بیرون نمی‌رفت. توش هم تفریح و گردش بود و هم پول. زندگیم تکونی می‌خورد. تصمیم گرفتم با سهم پول خودم، از اون طرف مرز تا می‌تونم اجناس خارجی بیارم و اینجا بفروشم تا دیگه مجبور نباشم سراغ فروش مواد برم.
بالاخره کارها جور شد. بابک منو تا فرودگاه رسوند. بارها و بارها همه چیز رو با هم چک کرده بودیم. می‌دونستم باید چه کارهایی انجام بدم. رفتم به طرف گيشۀ بازرسی بلیط. به مأموری که ایستاده بود، لبخندی زدم و وسایلم رو گذاشتم روی ریل مخصوص بازرسی. سعی می‌کردم نگرانی و اضطرابم رو پشت لبخند مصنوعیم مخفی کنم.
ثانیه‌ها به کندی می‌گذشت. هوای توی سالن برام سنگین بود. احساس می‌کردم هر لحظه حالم می‌خواد بههم بخوره. مدام به خودم می‌گفتم: "فقط همین یه باره. این دفعۀ آخره که دست به کار خلاف می‌زنم." وقتی وسایلم از اون طرف دستگاه کنترل بیرون اومد، سریع رفتم برشون دارم و بذارم روی چرخ دستی که صدای مأموری منو سر جام میخکوب کرد. وانمود کردم که نشنیده‌ام. اما یکی از مأمورها اومد بالای سرم و گفت: "خانم، لطفاً اون طرف بایستید و به وسایلتون دست نزنید تا کارهای لازم انجام بشه." بعد از چند لحظه، چند تا مأمور همراه افسر میانسالی اومدن و تمام وسایل چمدونم رو خالی کردن و همه رو دونه دونه گشتن.
عرق سردی روی تمام بدنم نشسته بود. می‌ترسیدم. اما بابک گفته بود که طوری جاسازی کرده که هیچ‌کس نمی‌تونه بو ببره. خودم هم وقتی داشتم وسایلم رو توی چمدون می‌ذاشتم، نتونستم پیدا کنم که مواد کجاست. چند لحظه بعد، مأمورها شروع کردن به شکافتن تمام درزها و آستر چمدون. اعتراضات من هم هیچ تأثیری نداشت. دو مأمور در اطراف من ایستادن. کمی بعد، چند بسته حشیش از کف چمدون بیرون آوردن. من به جرم حمل مواد مخدر بازداشت شدم. همیشه به خودم می‌گفتم که این کارها بالاخره برام بد تموم میشه و گیر می‌افتم. آخرش هم همین‌طور شد. حالا هم که تو زندانم، تصمیم گرفتم که وقتی آزاد شدم، دیگه دنبال این‌جور کارها نرم.
دوستان عزیز، ماجرای تلخ این خانم جوان را خواندیم. او قربانی شرایط ظالمانۀ خانوادۀ خود شد. دیدیم که چگونه طلاق پدر و مادر، و بعد، اعتیاد پدر سبب شد که او به انحراف و بزهکاری کشیده شود. واقعاً اسف‌بار است. اکنون این دختر باید بهترین سالهای جوانی خود را در پشت میله‌های زندان بگذراند. چه غم‌انگیز! در حالی که اگر او در خانواده‌ای سالم پرورش می‌یافت، چه بسا مانند بسیاری از جوانان، به تحصیلات عالیه راه پیدا می‌کرد و آینده‌ای کاملاً متفاوت را برای خود می‌ساخت.
اما نکتۀ مثبتی که در مورد این خانم جوان وجود دارد، این است که او به یک تصمیم مهم رسیده است. او تصمیم گرفته که پس از آزادی از زندان، دیگر به‌سراغ کارهای نادرست نرود. این تصمیم، گرچه نمی‌تواند لطمات دوران کودکی و نوجوانی او را جبران و مرمت کند، اما باز می‌تواند سبب شود بقیۀ عمر خود را شرافتمندانه زندگی کند.
در کتابِ مقدسِ انجیل، در بارۀ "توبه" میخوانيم. عیسی مسیح در آغاز رسالت خود، موعظه کرده، می‌فرمود: "توبه کنید، زیرا پادشاهی آسمان نزدیک شده است!" (انجیل متی ۴: ‏۱۷). در مسیحیت، توبه یعنی تغییر فکر. اگر اين خانم جوان واقعاً به گناهکار بودن خود پی میبرد و فکرش در بارۀ گناه تغيير میکرد و قلباً نيز به عيسای مسيح، نجاتدهندۀ انسان ايمان میآورد، مسير زندگیاش برای هميشه میتوانست عوض شود. شخصی که با توبه از گناه و ايمان قلبی به مسيح خداوند نجات میيابد، مسیر زندگیاش عوض میشود و به شخص جديدی تبديل میگردد. درضمن، کسی که به عیسی مسیح ایمان می‌آورد، با کمک روح و کلام خدا میتواند در جهت مخالف گذشته حرکت کند. انسان با توبه، از گناه روگردان می‌شود، و با ایمان به مسيح و واقعيت مرگ او بر صليب و رستاخيز او از مردگان، به‌سوی خدا بازگشت نموده و در آغوش پرمهر خدا قرار میگيرد.
عیسی مسیح، جان خود را بر روی صلیب فدا کرد تا تاوان گناهان ما را بپردازد. خدا او را در روز سوم زنده کرد تا مُهر تأییدی بزند بر این که این تاوان را پذیرفته است. اکنون درِ توبه به روی همه باز است. اگر در حال حاضر در مسیر نادرستی حرکت می‌کنید، تا دیر نشده، توبه کنید و زندگی خود را با ایمان، به مسیح بسپارید تا او حیات نوینی به شما ببخشد، حیات جاویدان. خوب است که همین امروز به مسيحِ زنده روی آوريد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر