در آن شهری که مردانش عصا از کـور میدزدند من از خوش باوری آنجـا محبت جستجـو کـردم
دوستی میگفت:با این آقای روشندل مواجه شده ودیده که ایشون ترازو رو با طناب بسته
سوال میکنه و دلیل رو جویا میشه
ایشون در جواب گفتند: تا حالا دوتا از ترازوهام رو دزیده اند
در آن شهری که مردانش عصا از کـور میدزدند
همان شهری که اشـک از چشم، کفن از گور میدزدند
در آن شهری که خنجـر دستة خـود نیز می برد
همان جایی که پشت از دشنـة خون ریز میدزدند
در آن شهری که مردانش همه لال و زنان کورند
همان شهـری که از بلبـل، دَم آواز میدزدند
در آن شهری که نفرت را به جای عشق میخواهند
همانجایی که نور از چشـم و عقل از مغز میدزدند
در آن شهری که پروانه به جای شمع میسوزد
همان شهـری که آتـش را ز اشک شمـع میدزدند
در آن شهری که زنده مرده و مرده بُـوَد زنده
همان جایی که روح از تن و تن از روح میدزدند
در آن شهری که کافر مؤمن و مؤمن شود کافر
همان جایی که مُهـر از جانماز باز میدزدند
در آن شهری که سگها معرفت از گربه آمـوزند
همان شهری که سگها بـره را از گـرگ میدزدند
در آن شهری که چشم خفتـه از بیـدار بیناتر
همان جایی که غـم از سینـه غـم ساز میدزدند
من از خوش باوری آنجـا محبت جستجـو کـردم
در آن شهری که فریاد از دهان باز میدزدند
در آن شهری که مردانش عصا از کور میدزدند...
من از خوش باوری آنجا محبت جستجو کردم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر