پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۴

"در ميان تمام يهوديان اسرائيل، حتي يك نفر را نديدم كه چنين ايماني داشته باشد "

در آن شهر يك افسر رومي غلامي داشت كه برايش خيلي عزيز بود. از قضا آن غلام بيمار شد و به حال مرگ افتاد.
وقتي افسر از آمدن عيسي با خبر شد، چند نفر از بزرگان يهود را فرستاد تا ازاو خواهش كنندكه بيايد و غلامش را شفا بخشد.
پس آنان با اصرار، به عيسي التماس كردند كه همراه ايشان برود و آن غلام را شفا دهد.ايشان گفتند: "اين افسر مرد بسيار نيكوكاري است اگر كسي پيدا شود كه لايق لطف تو باشد، همين شخص است. زيرا نسبت به يهوديان مهربان بوده وعبادتگاهي نيز براي ما ساخته است!"
عيسي با ايشان رفت. اما پيش از آنكه به خانه برسند، آن افسر چند نفر از دوستان خود را فرستاد تا به عيسي چنين بگويند: "سرور من، به خود زحمت ندهيد كه به خانه من بياييد چون من لايق چنين افتخاري نيستم .خود را نيز لايق نميدانم كه به حضورتان بيايم. از همانجا كه هستيد فقط دستور بدهيد تا  غلام من شفا پيدا كند. من خود زير دست افسران ارشد هستم و از طرف ديگر سربازاني را تحت فرمان خود دارم. فقط كافي است به سربازي دستور بدهم "برو" تا برود. يا بگويم "بيا" تا بيايد. و به غلام خود بگويم "چنين و چنان كن" تا بكند. پس شما نيز فقط دستور بدهيد تا خدمتگزار من بهبود يابد "
عيسي وقتي اين را شنيد تعجب كرد و رو به جمعيتي كه همراهش بودند نمود و گفت:

"در ميان تمام يهوديان اسرائيل، حتي يك نفر را نديدم كه چنين ايماني داشته باشد "

وقتي دوستان آن افسر به خانه بازگشتند، غلام كاملاً شفا يافته بود.

انجيل لوقا / 7 (آيه 1 تا 10

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر