چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۴

شفای الهی

  • دوران سختی در کودکی پشت سر گذشتم، چون از سن ۷ سالگی مادرم از پدرم طلاق گرفت و بعد از اون ۱ مرتبه ازدواج مجدد داشت. از سن جوانی به بیماری ارثی دیابت مبتلا شدم. به خاطره اینکه پدرم مذهبی‌ نبود و خوب دوران کودکی نوجوانی و جوانی رو با پدرم بزرگ شدم، مذهبی‌ نبودم اما توی دل خودم رابطهٔ عاطفی با خدا داشتم. یادم میاد که زمانی‌ که نوجوان بودم، فیلم عیسی پسر مریم رو به زبان فارسی‌ دیدم و از همون موقع یک دیدگاه مثبت و محبت آمیز نسبت به عیسی مسیح داشتم. زمانی‌ که ازدواج کردم، همسرم بسیار قلب تشنه یی برای رابطه با خدا داشت و به خاطره تشویق‌های او بعضی‌ وقتها با نماز خوندن و روزه گرفتن سعی‌ می‌کردم که رابطهٔ خودم رو با خدا بیشتر عمق بدم. اما تعداد دفعاتی که از این طریق سعی‌ بر پیدا کردن خدا داشتم زیاد نبود، برای خودم یک پلی داشتم که دوست نداشتم از طریق دین و اعمال مذهبی‌ با خدا رابطه داشته باشم. تا اینکه پسرم ۷ ساله پیش زمانی‌ که ۱۷ ساله بود به بلغارستان رفت و بعد از یک سال وقتی‌ برگشت مداوم راجع به عیسی مسیح با من و همسرم صحبت میکرد و خوب به دلیل فضای بستهٔ فکری و ترسی‌ که مبادا پسرم مرتد بشه همراه با همسرم مداوم سعی‌ بر کنترل و جلوگیری از کشیده شدن او به سمت مسیح داشتیم. تا اینکه ۵ سال پیش پسرم قلبش رو به عیسی مسیح داد، و به خاطر رابطهٔ نزدیکی‌ که با من و مادرش داشت، ایمانش را مخفی‌ نکرد و راجع به این موضوع با ما درمیون گذاشت. خیلی‌ برای ما سخت بود به خصوص همسرم چون همش گریه میکرد و تا چند مدت بعدش مداوم نماز‌های شبانه بلند میخوند تا اینکه خدا راه درست به پسرمن نشون بده و اون به مذهب اولیش که اسلام بود برگرده. وقتی‌ من آیندهٔ دو پسر دیگرمان را در همان خطر می‌‌دیدم بیشتر میترسیدم. ترسم بیشتر به خاطر جامعه بود که در آنجا زندگی‌ می‌کردم و قانون ارتدادی که می‌توانست آنان را به خطر بیاندازد. پس سعی‌ بر کنترل دو پسر دیگر را داشتم که مبادا با اون سمت کشیده بشوند. یادم میاد یک دفعه با پسر بزرگم بحث شدیدی کردم و رفتم به اتاقش و کتاب مقدس و عکس‌هایی‌ که از مسیح داشت پاره کردم. بعد از این جریان وقتی‌ که فکر می‌کردم وجدانم به درد می‌‌آمد و در عین حال میدیدم که پسرم چقدر تغییر کرده، نوع زندگیش، طرز فکرش، عشق و علاقش نسبت به ایمانی‌ که داشت. و از این جهات خیلی‌ خوشحال بودم، دوستهاش و کسانی‌ که به مسیح ایمان داشتند میدیدم و واقعا از این جهت برام خیلی‌ عجیب و جالب میامد. مهبتی که بینشون بود واقعا برام جالب بود. تا اینکه زمانی‌ رسید که من به خاطر دیابت‌ام کپسلیت کتف شدم و ۳ تا از انگشت هام درست کار نمیکرد و دستم رو نمیتونستم به سمت بالا حرکت بدم و از طرف دیگه مبتلا به پکی استخن ۶۵% شده بودم و به خاطر دیابتی هم که داشتم وضعیتم خیلی‌ دردناک بود. خیلی‌ از روزها با گریه و دار از خواب بیدار میشدم. و وقتی‌ میدیدم که مخصوصا پسر بزرگم با چشمهایی پر از اشک با پماد منو ماساژ میده که دردم آرام بشه، بیشتر درد می‌کشیدم و از خدا می‌‌خواستم بهم کمک کنه. تا اینکه پس از اصرارهای زیادی که پسرم کرد مبنی بر اینکه بریم به کیلیسا تا برام دعا کنند. یک روز جمعه به کیلیسا رفتیم و بعد از پرستشی که برام جالب بود دیدم یک نفر راجع به انجیل عیسی مسیح صحبت می‌کنه و در آخر خواستند که برای بیماران دعا بشه. و پسرم از من خواست که برم و برام دعا کنند. در عین حالی‌ که همه چی‌ برام گنگ و مبهم بود. زمانی که شروع کردند برای من دعا کردن، حس کردم که تمام بدنم گرم شد و به خاطر این حضور حتی نتوانستم بایستم. زمانی‌ که به خانه برگشتم، همسرم از من پرسید که چه اتفاقی‌ افتاده و من گفتم نمیدونم اما اتفاقی‌ افتاد که برام خیلی‌ عجیب به نظر میرسه. بعد از گذشت چند وقت کوتاه دیدم که دیگه دردی احساس نمیکنم و بعد از درخواست‌های مکرر پسرم به آزمایشگاه رفتم و تست پوکی استخوان دادم. و زمانی‌ که جواب رو پیش دکتری که پروفسور بود بردم، گفت که جواب تو ایراد داره چون نشان میده که تو پوکی استخوان نداری و باید دوباره آزمایش بدی. در آ‌ن‌ زمان من روزانه ۱۵-۱۶ قرص را به خاطر بیماری‌ام باید مصرف می‌کردم. خداوندم عیسی مسیح مرا شفا داده بود اما در آن موقع تشخیص این قضیه برای من همراه با شک و دودلی بود، تا اینکه هسرم به همراه پسرم به یک جلسه کلیسایی رفته بودن و همسر من یک سهٔ بود که در حدود ۳۰ سال از طریق‌های مختلف اسلامی، سعی‌ بر نزدیک شدن به خدا را داشت و در آن جلسه پس از گذشت ۳ سال از ایمان پسرم، قلب خودش را به عیسی سپرد و در همان شب به من گفت که عیسی مسیح را پذیرفته. واقعا شوکه بودم. یادم می‌‌آمد که یک مرتبه زمانی‌ که پسرم راجع به عیسی مسیح با من صحبت میکرد، بهش گفتم من عیسی را دوست دارم اما اگه عیسی قدرت داره و تو میگی‌ حقیقت است، اگر این حقیقت را به همسرم نشان بده من حاضرم قلبم رو او بهش بسپرم. آن دقیقا زمانی‌ بود که من فهمیدم در عیسی حقیقتی نهفته است که اعضای خانواده‌ام همگی‌ او را دارند می‌پذیرند، پس به همراه همسرم به یک جلسهٔ پرستشی و دعا رفتم و در همان جا قلبم رو به عیسی مسیح سپردم. و زندگی‌ تازه یی را با عیسی عزیز شروع کردم. امروز خداوند را شکر میگم به خاطر خانواده ام چون همگی‌ به عیسی مسیح ایمان دارند و ما این حقیقت را هر روز زندگی‌ می‌کنیم. کاری که عیسی مسیح در زندگی‌ تک تک اعضای خانواده ام کرده و ادامه میدهد بسیار عالی و عجیب است. جلال بر نام قدرتمندش، چون عیسی مسیح میتواند حقیقت را به هر کسی‌ که تشنه است نشان بدهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر