تازه فهمیدم که جریان از چه قرار است. براستی که همین یک جمله کافی بود که بدانم جریان چیست. یک رابطه عاطفی که حال به انتها رسیده است. مانند آدمی که از این تجربیات زیاد داشته رو به او کردم و گفتم:
- و چون دیگه تو رو دوست نداره، میخوای خودت رو از بین ببری. اون سرگرم خوشی خودشه و تو میخوای وفاداریات رو ثابت کنی. شاید برای اینکه عشق رو جاودانی کنی...مگه نه؟
هیچ نمیگفت و فقط آنسوی پل را مینگریست و آب را که آرام در حرکت بود. مثل اینکه اصلاً حواسش به من و آن چیزی که میگفتم نیست. شاید هنور حواسش پیش آن کسی بود که حالا دیگر دوستش ندارد و او را در این شرایط قرار داده است. با اینحال که جواب نمیداد باز ادامه دادم:
- من نمیخوام تو رو محکوم کنم. که کسی رو دوست داری و این دوست داشتن اونقدر برات مهمه که بدون اون دیگه زندگی برات ارزش نداره. این طبیعیه که هر کس تو زندگیش به یکی علاقهمند میشه که با علاقههای دیگه خیلی فرق میکنه. ولی فقط اینو میگم که تو یک لحظه فکر کن آیا ارزش این رو داره که خودت رو از بین ببری؟ تو هنوز خیلی جوونی و فرصت زیادی داری برای اینکه تجربیات دیگه زندگی رو پشت سر بگذاری. انسان باید اینقدر ضعیف باشه که با اولین ضربه فرو بریزه؟ آیا بنظرت کشته شدن یعنی عشق رو حفظ کردن؟
یک لحظه احساس کردم که در حال زیادهروی هستم. در این شرایطی که او داشت صحیح نبود که با این طرز صحبت کارش را اشتباه بدانم. در این حالت هدف من بدست آوردن اعتمادش بود. او در شرایطی بود که نمیتوانست به هیچکس اطمینان و اعتماد کند. سعی من این بود که به او بگویم که زندگیش نمیتواند با این جریانی که برایش اتفاق افتاده به پایان برسد و او میتواند عشق دیگری را تجربه کند که هیچگاه تمام نخواهد شد و از بین نخواهد رفت...
- اگه هیچکس تو رو دوست نداشته باشه یکی تو رو همیشه دوست داره. دوستی اون هیچوقت تموم نمیشه.اگه تجربهاش کنی میتونی بفهمی که من چی میگم.
به انتهای پل رسیده بودیم که فکری بخاطرم رسید.
- من میخوام بهت کمک کنم. همه چی میتونه برات عوض بشه. فقط به من یک کم وقت بده. باور کن نمیخوام اذیتت کنم. قصدم اینه که بهت کمک کنم. خواهش میکنم تو هم به من کمک کن.
نمیتوانستم او را به خانهام ببرم. یادم آمد که همین نزدیکیها هتل ارزانقیمتی وجود دارد که خیلی هم مناسب است. حدس من این بود که اگر امشب را در اینجا بماند فردا روز دیگری است. سعی من این بود که هر طور شده شب سپری شود. فردا میشد خیلی کارها کرد که انجام آن در این شب تاریک و مهآلود امکان نداشت. اگر او فقط امشب را در این هتل میماند کار تمام بود و میشد به امید روزهایی کاملاً متفاوت به آیندهای که در پیش است نگریست.
یک خیابان را پیچیدیم. در آن مه غلیظ بسختی میشد هتل را پیدا کرد. همراه من همچنان خاموش و ساکت در کنار من گام برمیداشت. احساس میکردم کمی آرامتر شده و از آن اضطراب و دلهره تقریباً خبری نبود.
پس از مقداری پیادهروی چراغ مهتابی هتلی را که در آن حوالی میشناختم از دور نمایان شد. نفس راحتی حاکی از رضایت کشیدم که بالاخره آن را پیدا کردم. اگر همه چیز به آن صورتی که میخواستم پیش میرفت همه چیز رنگ دیگری بخود میگرفت. فردا میتوانست روزی باشد که کسی که در کنارم راه میرفت، معنی تازهای برای ادامه زندگی مییافت و دیگر در این اندیشه نبود که خود را از بین ببرد، بلکه میتوانست با شادی به استقبال آیندهای برود که خداوند در پیش او مینهاد. آیندهای کاملاً متفاوت با آیندهای که قبلاً در سر داشت...
دراین افکار بودم که ناگهان موضوعی خاطرم را به خود مشغول داشت. یادم آمد که پول به اندازه کافی ندارم. حالا باید چکار میکردم؟ کاش میتوانستم برگردم و مقداری پول از دوستان در جشن قرض کنم ولی دیروقت بود و مناسب نبود که اینهمه راه را با این دخترک بازگردم. در این فکر بودم که چگونه مسأله پول را حل کنم که دست را توی جیبم کردم و ناگهان پاکتی را لمس کردم. آه تازه یادم آمد که من مبلغ قابل توجهی را در مسابقه بردهام، چقدر جالب شده بود. این پول حالا به درد من میخورد.
در اندیشه آن بودم که این پول را میتوانم برای خرید کتابهایی که لازم داشتم استفاده کنم ولی خوب در حال حاضر کمک به این دخترک ناامید و از همه جا رانـده شده ضروریتر از هـر چیزی بود. در دل خود میگفتم گویی همه چیز برای نجات این دختر آماده شده است.
روبروی هتل ایستادم و چشمانم را دقیق در چشمانش دوختم و با حالتی دلسوزانه گفتم:
- ببین من اصلاً نمیدونم تو کی هستی و از کجا اومدی. فقط اینو میدونم که میخوام بهت کمک کنم. من هیچ قصد استفاده یا اذیت تو رو ندارم. تو امشب اینجا میخوابی و هیچ مشکلی پیش نمیآد. توی این پاکت پول هست، بیا بگیرش. من اینجا میایستم. خودت برو و برای خودت اتاقی کرایه کن. من حتی نمیخوام بدونم تو کدوم اتاق رو کرایه میکنی. شاید هنوز به من اعتماد نداشته باشی. من فردا میآم پیش تو، حتماً...فردا یک روز دیگه هست. همه چی تموم میشه، بهت قول میدم که برات زندگی قشنگ میشه. همه چی میتونه برات عوض بشه. بطوریکه خودت هم نمیتونی باورش کنی. خواهش میکنم به من اعتماد کن.
خودم هم نمیدانستم که چرا اینقدر نگرانش هستم، بدجوری به التماس افتاده بودم. بدست آوردن اعتماد او در این شرایط سخت و بحرانی واقعاً مشکل بود. اما من دست بردار نبودم، هر چند بدست آوردن این اعتماد سخت بود ولی نمیخواستم از تلاش بازایستم. برای همین دستم را بسویش دراز کردم و عاجزانه گفتم:
- اگه بهم قول میدی که تا فردا اینجا بمونی و بهیچوجه تا من نیومدم اینجا رو ترک نکنی، دستت رو بگذار توی دست من. به من قول میدی؟
همینطور هاج و واج نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. شخصی نیمه شب روبروی او ایستاده و از تغییر زندگی در فردا میگوید! مگر چنین چیزی امکانش هست؟ اشک در چشمانش حلقه زده بود، بطوریکه نتوانست از ریزش آن جلوگیری کند. لحظات حساسی بود. آیا به من قول میداد؟ دقایقی گذشت و دست من هنوز در هوا معلق مانده بود. اما طولی نکشید که دستی روی دستم قرار گرفت. مثل اینکه هنوز باورم نشده بود، چون دوباره سؤال کردم: به من قول میدی؟
آهسته سرش را به علامت تصدیق تکان داد. دیگر مطمئن شدم که موفق شدهام. خواستم از او جدا شوم. دلم اصلاً نمیخواست او را رها کنم. ولی کاری جز این نمیشد در حال حاضر انجام داد. میخواستم اگر هنوز عدم اعتمادی در این میان هست از بین برود. در حالیکه داشتم پاکت محتوی پول را به دستش میدادم، آخرین حرفم را زدم:
- زندگی برات قشنگ میشه، زندگی قشنگ هست، چون اون تو رو دوست داره...اون که تو رو بوجود آورده...خدا تو رو دوست داره...
- زندگی برات قشنگ میشه، زندگی قشنگ هست، چون اون تو رو دوست داره...اون که تو رو بوجود آورده...خدا تو رو دوست داره...
از من جدا شد و از درب شیشهای هتل وارد راهروی آن گردید. او را از پشت شیشه میدیدم. مدتی سپری شد. گویی کارها تمام شده بود، چون برگشت مرا نگاه کرد و از پلههای هتل بالا رفت. خوشحال بودم که بالاخره توانستم اعتماد او را بدست آورم. با هر سرعتی بود خود را به خانه رساندم و بعد از دعایی کوتاه خود را برای خواب آماده کردم.
با اینکه برای اولین بار با چنین ماجرایی روبرو شده بودم ولی در دل از خودم و عملی که انجام داده بودم راضی بودم و احساس رضایت داشتم. عجب دنیایی است، چه فراز و نشیبهایی دارد که نمیتوان هیچگاه آن را پیشبینی کرد. زندگی برای من در ایمان و در مسیح مسیری کاملاً متفاوت با دنیای این دختر داشت. هر دو در این دنیا زندگی میکردیم ولی یکی معنی حیات و شیرینی آن را در خداوند یافته بود و دیگری دور از این منبع حیاتبخش در تاریکی بسر میبرد و زندگی نه تنها برایش شیرین نبود بلکه آنقدر پوچ و بیارزش شده بود که حاضر نبود لحظهای در این دنیا زنده بماند.
اگر من نیز دستاویزی را در خداوند نیافته بودم نمیدانستم در چه حالی بودم. با اینکه نگران او بودم ولی خدا را شکر میکردم که میتوانم حداقل او را بسوی این معنی حیات هدایت کنم. با این افکار شیرین بود که بخواب رفتم.
صدای ساعت شماطهدار مرا از جا پراند. سریع لباسم را پوشیدم و بدون اینکه حتی قهوهای بخورم خانه را به قصد هتل ترک کردم.
وارد هتل شدم و از شخصی که بعنوان مسئول هتل در جلو میز ایستاد بود در مورد دخترک سؤال کردم. او اسمش را خواست ولی متأسفانه من نمیدانستم. مسئول هتل حق داشت که تعجب کند. تقصیر از من بود که حتی اسم او را نپرسیده بودم. نشانهای ظاهری از دخترک دادم و او در حالیکه دفتر هتل را نگاه میکرد گفت:
- ما دختری تنها با این مشخصات نداریم که دیشب به اینجا آمده باشد. فقط یک زن و شوهر با دختر کوچکشان دیشب در اینجا اتاق گرفتهاند. غیر از آنها کس دیگری نداشتهایم.
- لطفاً خوب نگاه کنید...خوب نگاه کنید. او حتماً باید آمده باشد. شاید جای دیگری یادداشت کردهاید.
- امکان ندارد، جز این دفتر ما جای دیگری یادداشت نمیکنیم.
مسئول هتل که قیافه هراسان مرا دید لحظهای فکر کرد و گفت:
- یک لحظه صبر کنید، کشیک دیشب یکی از همکاران من بوده است. شاید او در این مورد بتواند به شما کمک کند.
مسئول هتل این را گفت و به اتاق کناری رفت و با شخص دیگری برگشت. تا او را دیدم، قیافهاش برایم آشنا آمد، چون دیشب او را دیده بودم. با عجله از او پرسیدم که دختری در این ساعت اینجا اتاق گرفته است، او حالا کجاست؟
تا مشخصات دخترک را گفتم یادش آمد. ولی ناگهان خنده را سرداد. تا بحال خندهای مرا اینطور اذیت نکرده بود. هیچ حوصلهاش را نداشتم. در ادامه خندهاش چنین گفت:
- آها اون دختره رو میگین، کردیمش بیرون...
- چطور؟ من دیشب دیدم که اون به اتاقش رفت.
مأمور حالت جدی به خود گرفت و گفت:
- رئیس هتل به من گفته بود که همیشه قبل از اتاق دادن یک مقدار بیعانه بگیرم. دیشب این رو فراموش کرده بودم. برای همین یک ربع بعد صداش کردم و جریان رو بهش گفتم. اونهم بلافاصله از توی پاکت پول رو به من داد و من اونجا بود که زدم زیر خنده!
- آخه چرا، کجای اینکار از نظر شما خندهداره؟
- برای اینکه اون یک پول قلابی، یک کاغذ رو بهم داد و گفت بفرمایین حساب کنین. فکر کردم نکنه داره شوخی میکنه. ولی طرف رلش رو خوب بازی میکرد. حسابی خودش رو زده بود به اون راه. خوب دیگه از این آدمها که پول ندارن و سرگردونن زیاد میان پیش ما و ما خوب میدونیم با اونها چیکار کنیم.
- خوب بعد چی شد؟ اون چی گفت؟
- هیچی، میخواستین چی بشه، گفتیم باید هتل رو ترک کنه و اون بدون اینکه چیزی بگه راهش رو کشید و رفت.
- آخه کجا رفت؟ نفهمیدید کجا رفت؟
- نه...
دیگر نفهمیدم چه گفت. سراسیمه و نگران از هتل بیرون پریدم. یک فاجعه اتفاق افتاده بود، آنهم بدست من. آخر من از کجا میدانستم. چرا او را تنها گذاشتم؟ تقصیر من بود. نمیدانستم چکار کنم و کجا بروم. کجا میتوانستم او را پیدا کنم؟ خودم را به اداره پلیس رساندم و گزارش تمام واقعه دیشب را دادم. پلیس گفت که تا بحال هیچ خبری نرسیده است.
به شهر رفتم و چند بار روی آن پلی که شب گذشته در مه غلیظی فرو رفته بود قدم زدم ولی چیزی نیافتم. هیچ آثاری از او نبود. راستی او الان کجاست؟
به تمام جریاناتی که پیش آمده بود فکر میکردم. چرا من پول دریافتی را خوب نگاه نکردم؟ نمیدانستم باید از دست دوستان ناراحت باشم یا اینکه بیتوجهی خودم بود که آن را به دخترک دادم.
مغزم از افکار در نوسان بود. واقعاً پس از خندۀ مسئول هتل چه احساسی به او دست داده است؟ آیا این فکر را نکرده که تمام صحبتهای من در مورد خدا و غیره و اینکه زندگیش عوض خواهد شد، دروغی بیش نبوده است؟ میتوانستم حالت او را پیش خود تصور کنم، ولی چه فایده ... من او را از دست داده بودم و شاید برای همیشه ...پرنده از قفس پریده بود.
چهار روز بعد از طرف اداره پلیس به من تلفن زدند و مرا خواستند. با عجله خود را به اداره رساندم. مأمور پلیس با تأسف گفت که دیشب در آنطرف رودخانه در میان انبوه کشتزارها جسدی پیدا شده که مجبور شدیم آن را به پزشکی قانونی انتقال دهیم، چون چند روز از مرگ میگذشت. علت مرگ خفگی در آب تشخیص داده شده است. پس از این توضیحات به اتفاق مأمور پلیس به پزشکی قانونی رفتیم.
به محض ورود به اتاق مخصوص، پارچه سپیدی که جسدی زیر آن مخفی شده بود نظرم را بخود جلب کرد. وقتی مأمور پلیس پارچه را پس زد سرتاپایم لرزید. او را دیدم، خودش بود با همان لباسهایی که آن شب به تن داشت. آرام خوابیده بود. آیا او حقیقتاً به دنبال این آرامش بود؟ چند لحظه همانطور بیحرکت او را نگریستم. او که میتوانست حالا زنده باشد، او که میتوانست حالا امیدوار باشد، بخندد و فریاد بزند، او که میتوانست اینک با اطمینان بگوید که زندگی شیرین و قشنگ است و من خوشحالم چون زندهام، او که میتوانست بگوید اگر هیچکس مرا دوست نداشته باشد او مرا دوست دارد چون مرا خلق کرده، او که میتوانست فریاد باشد...اینک مدت چهار روز بود که در آرامش ابدی خفته بود...
اشک در چشمانم جمع شده بود. بطوریکه مأمور پلیس نیز با دیدن وضعیت من جسد را پوشانید و مرا به اتاق دیگر راهنمایی کرد تا مقداری آرام شوم اما نتوانستم زیاد بمانم و پس از دقایقی از پزشکی قانونی بیرون آمدم.
چند روز از آن واقعه گذشت و من باز روی همان پل راه میرفتم. هوا این بار تاریک، سرد و مهآلود نبود.، بلکه خورشید با درخشش نور خود را میتابانید. همه چیز زنده بود و نشان از جوشش زندگی میداد. قیافهها شاداب و خندان بود ولی چرا من نمیتوانستم شاد و سرحال باشم؟ ساعتها ایستادم و پایین را نگریستم.
باز همه چیز جلو چشمانم مجسم شد. ماجرای دخترک همه افکارم را متوجه خود کرده بود. بهرحال من خود را بیش از همه مقصر میدانستم. بعضی مواقع یک بیتوجهی خیلی ناچیز به چه فجایعی منجر میشود. هنوز زمان زیادی لازم داشتم که او را فراموش کنم. من میتوانستم او را به زندگی بازگردانم. این موقعیت به من داده شد ولی گویا من نتوانستم مأموریت خود را انجام دهم.
درگیر این افکار بودم و محیط را کاملاً فراموش کرده بودم که ناگهان دستی به پشتم خورد و مرا از دنیای افکارم بیرون کشید. در مقابل خود دوستم را دیدم، همان دوستی که آن شب تولدش بود. از من گله کرد و گفت:
- کجا هستی، چند روز میشه دنبالت میگردیم ولی موفق نشدیم پیدات کنیم. چند بار تلفن زدیم، مثل اینکه دانشکده هم نرفتهای؟ فکر کردم شاید از دست ما بخاطر اون شب ناراحتی. اون کار من بود. بچهها گفتند بگذار کمی بخندیم. باور کن فکر نمیکردم از دست ما ناراحت بشی که دیگه طرفمون نیای. من ازت معذرت میخوام. هیچ چیزی از من به دل نگیر. فقط اینو بدون که این یک شوخی بود...فقط یک شوخی ساده...
آقای کشیش آخرین جرعه قهوهاش را سرکشید، نگاهم کرد و گفت:
- قهوهات سرد شده، میخوای برات عوض کنم؟
- نه من دیگه باید برم. اگه اجازه بدین بعداً در این مورد بیشتر با هم صحبت میکنیم.
- میخوای تو رو برسونم.
- نه...خیلی متشکرم. دوست دارم مقداری قدم بزنم.
این را گفتم و از جا بلند شدم. آقای کشیش دستم را به گرمی فشرد و مرا تا دم در همراهی کرد. از او خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم.
افکارم کاملاً در هم ریخته بود. بطوریکه نمیتوانستم آنها را مرتب کنم. فضای اتاق واقعاً برایم سنگین شده بود. دلم میخواست احساس آقای کشیش را در آن موقع درک کنم. بعد از اتمام حرفهای کشیش هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. ماجرای تلخی که سالها قبل اتفاق افتاده بود تمام علتها و طرز برخوردهای کشیش را توجیه میکرد. حال میدانستم که او حق دارد که اینقدر بر شوخی تکیه کند. خیلی از شوخیها و خندهها با اینکه در نوع خود چندان خطرناک بنظر نمیرسند ولی وقتی در جایی که نباید باشد مورد استفاده قرار گیرد قدرت دارد حتی جان شخصی را نیز بگیرد.
داستانی که از زبان کشیش شنیدم عجیب بود و شاید باورنکردنی ولی مرا لرزاند. حادثهای که در عالم واقعیت در کنار ما اتفاق افتاده بود. انسانی که میتوانست اینک زنده باشد، به کام مرگ کشیده شد فقط بخاطر یک شوخی... فقط بخاطر یک شوخی...
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر