خلاصۀ شماره قبل:
مرد جنگلی صحبت زیادی با سونیا داشت و داستان زندگی خود را برایش بازگو نمود. سونیا پس از گذراندن ساعات پر از درد و غم به کمک همصحبت خود و در کنار بنفشهها نیاز خود به خداوند را اعتراف کرد و او را به قلب خود پذیرفت…
سونیا پس از این واقعۀ مهم در زندگیاش چند روزی را نزد پیرمرد ماند. پرندۀ زخمی روزهای بهبودیاش را میگذرانید و بازگشت به زندگی بهسختی ولی به آرامی در حال انجام شدن بود. باید زمانی سپری میشد تا اینکه سونیا بتواند ساعات سخت گذشته را بهفراموشی بسپارد و با نیروی جدیدی که از ایمان تازه نصیبش شده بود بهمصاف زندگیای برود که بهقول خودش سعی در حذف او از میدان نبرد داشت. مرد مطمئن بود که سونیا با ایمان تازهاش به مسیح قادر خواهد بود خرابیهای گذشته را جبران کند و با دیدگاهی تازه نسبت به زندگی، لحظات شیرینی را تجربه نماید. اما این تجربههای شیرین را باید در برگشت به میدان نبرد تجربه میکرد و نه در جنگل و کنار پیرمرد جنگلی.
اما سونیا احساس دیگری داشت و ترسی مرموز بر دلش چنگ میانداخت:
- من بهتره اینجا بمونم، اگه برم پیش خانواده منو قبول نمیکنن و شاید وضعیتم بدتر از این بشه که تا حالا بوده. شما اینجا زندگی خیلی خوبی دارین. چه احتیاجی به بودن بین مردم هست.
- این برای یک وضعیت موقت خوبه، ولی نباید همیشگی باشه. من هم مدتی اینجا هستم. برای من این جنگل محل گذر هست، گرچه ما در زندگی همیشه در حال گذریم.
- من این زندگی رو خیلی دوست دارم، اینکه هیچ جا ساکن نشیم و هر چند وقت یک جا زندگی کنیم.
- ولی تو به اون جامعه تعلق داری. تو باید ایمان خودت رو اونجا بهکار ببری. با تنها بودن همون چیزی رو هم که داری ممکنه از دست بدی.
در چهرۀ سونیا خستگی عمیقی دیده میشد در حالی که سعی میکرد آن را نشان ندهد. پیرمرد میدانست که زیاد صحبت کرده و بهتر است سونیا بیشتر استراحت کند و به همین دلیل اجازه داد که او چند روز دیگر هم در کلبهاش بماند. پس از گذشت چند روز سونیا دیگر متقاعد شده بود که باید به خانه بازگردد. سونیا به پیرمرد قول داد که هر از گاهی به او سر بزند و دوستی آنها پایدار بماند.
سونیا چندان هراسی از تاریکی جنگل نداشت. صحبتهای مرد مرموز جنگلی بهطرز عجیبی در او آرامش و عدم ترس ایجاد کرده بود. در آن چند روز سونیا سعی داشت کمتر صحبت کند و بیشتر به حرفهای پیرمرد گوش دهد چونکه بیشتر صحبتهای او پاسخ سؤالاتی بود که مدتها ذهنش را به خود مشغول کرده بود. او خودش را دختر خوششانسی میدید که در جریان یک حادثۀ تلخ به کورسویی از امید دست یافته است. ساعتی راه رفت و با این افکار به جادهای رسید که خانهشان در انتهای آن قرار داشت. ناگهان چیزی توجۀ او را به خود جلب کرد. قدری چشمانش را مالید و جلوتر رفت. در مقابل خانهشان جمعیتی جمع شده بودند. وقتی نزدیک شد همسایهشان را دید که سراسیمه از خانه خارج میشود. سونیا بیدرنگ جلو او پرید و علت این تجمع را جویا شد. مرد گفت که مادرش مریض شده و باید او را به بیمارستان ببرند. سونیا رنگپریده و نگران به درون خانه دوید و برادرش را دید که گریه میکرد. او را در آغوش گرفت و ماجرا را از او پرسید.
- مامان،... نمیدونم چی شد که توی خواب داد میزد. بابا خیلی ناراحت بود، هیچ وقت این طوری نبود. مثل اینکه حسابی مریض شده.
سونیا بلافاصله بهطرف منزل دکتر دوید. خیلی هیجان داشت. وقتی وارد خانۀ دکتر شد پدرش را دید. پدر با تعجب و تا حدی خشمگین به او نگریست ولی هیچ نگفت. سونیا طاقت نیاورد و خود را در آغوش پدرش انداخت و شروع به گریستن کرد. صدای پدرش لرزان بود و قادر نبود سونیای گریان را تسکین دهد. شرایط مادر چندان خوب نبود و آنها باید منتظر میشدند که دکتر او را خوب معاینه کند. انتظاری کشنده برای دریافت خبری که پشت درهای بسته میگذشت. خانوادۀ آرام و بیسر و صدای آنها تا بهحال چنین واقعهای را بهخود ندیده بود. این واقعه سونیا را شدیداً متأثر کرده بود اما برای اینکه دیگران ضعف او را نبینند خود را خونسرد و آرام نشان میداد. او هیچگاه پدرش را این طور ندیده بود. طبیعی بود که از بیماری مادر ناراحت باشد، ولی از یک لحاظ این واقعه به رابطۀ او با پدرش کمک کرده بود و اکنون آنها در کنار هم با مشکلی مشترک نشسته بودند و بحرانهای گذشته را پشت سر گذاشتند و تصمیم گرفتند آنها فراموش کنند.
پدرش زیاد صحبت نکرد فقط از سونیا خواست که به خانه برگردد و پیش برادرش باشد. سونیا نیز با اینکه میخواست بماند ولی در اطاعت از پدر، راه خانه را در پیش گرفت. در خانه برادرش را دلداری داد و او را در بستر خوابانید و خود نیز در اتاق پذیرایی بر روی صندلی راحتی که متعلق به مادرش بود نشست.
خواب به چشمانش نمیآمد. این واقعه همه چیز را به یکباره تغییر داده بود. گرچه از زندگیاش آن طور که به پیرمرد گفته بود راضی نبود ولی حال احساس میکرد که چقدر به خانواده و آرامی آن محتاج است. مگر او در اندیشۀ گریز از خانه و استقلال نبود، پس چرا این احساس در او تغییر کرده بود؟ یعنی یک حادثه قادر است بهراحتی درون او را عوض کند؟
هنوز ساعاتی به صبح مانده بود که پدر از راه رسید و جریان را برایش تعریف کرد که چطور پس از سالها زندگی، تازه فهمیده بود که مشکلی سلامتی همسرش را تهدید میکند و بیماری آنقدر ریشه دوانده بود که به یکباره او را به زمین انداخته بود. بله، سرطانی که میشد بهموقع جلو آن را گرفت! ولی دیگر دیر شده بود و مادر باید بیشتر در خانه استراحت میکرد و با صندلی چرخدار به زندگیاش ادامه میداد.
سونیا به اتاق خود رفت و در تنهایی گریست. ساعات خوبی را که با مرد جنگلی داشت بهیاد آورد و اینکه چطور به این زودی آرامش و امیدی را که بهدست آورده بود از دست میداد. از خدا و محبت او شنیده بود ولی باز زندگی چهرۀ زشت خود را نشان میداد. او این آمادگی را در خود نمیدید که با زندگی دست و پنجه نرم کند.
چند روز بعد باز به ملاقات دوست جنگلیاش رفت. با وجود آنکه پیرمرد از امیدی که در عیسی مسیح داشت صحبت میکرد اما سونیا قادر نبود بهراحتی ناراحتی و خشم خود را بیرون بریزد.
- شما میگین نباید زیاد ناراحت باشم؟ مگه میشه ناراحت نبود. مادرم رو دارم از دست میدم. اون دیگه نمیتونه مثل یک انسان عادی زندگی کنه. اون دیگه نمیتونه یک مادر باشه. اون دیگه نمیتونه از بچهاش مواظبت کنه. اون حالا دیگه محتاج همه هست. همه باید هوای اون رو داشته باشن. و این برای خودش هم دردناکه. مادرم هیچ وقت نمیگذاشت زیاد توی خونه کار کنم. بیشتر کارها رو خودش انجام میداد. اگه همه به اون متکی بودن، حالا اون به همه متکی شده و این با مرگ چه فرقی داره؟
- بهنظر تو متکی بودن اینقدر بده که اونو با مرگ یکی میدونی؟ اتفاقاً متکی بودن خیلی هم خوبه. البته فرق میکنه که آدم متکی به چی باشه. من خیلی خوشحالم که متکی به یک نفر هستم. من خوشحالم که وابسته به یک نفر هستم. این وابستگی برای من تا بهحال همه چی داشته و این اتکاء تمام زندگی منه. انسان بهدلیل خود بزرگبینی و غروری که داره همیشه خواسته برای خودش تعیین و تکلیف کنه و خودش سرنوشتش رو معلوم کنه ولی حقیقت اینه که نمیتونه و متأسفانه بیشتر مواقع شکست میخوره.
- آخه مسئلهای که برای من پیش اومده خیلی بزرگه و من نمیتونم این طور راحت در مورد اون با شما صحبت کنم. این چه ربطی داره به اینکه ما خودخواه هستیم یا نیستیم؟ خدا اینجا چه کمکی میتونه به من بکنه؟ مادرم الان مریضه و همیشه باید این بیماری رو داشته باشه و خدا حالا چطور میتونه به اون کمک کنه؟ و همینطور چطور میتونه به من کمک کنه؟
- اتفاقاً سؤال خوبی کردی. قبلاً موضوع دیگهای برات مهم بود و داشتی خودت رو بهخاطر اون از بین میبردی. سونیا جان، نمیخوام ناراحتت کنم ولی جدی میخوام حرفهام رو گوش کنی چون میدونی که دوستت دارم و برات هر کاری میکنم و خوشبختی تو رو میخوام. تو در حادثۀ قبلی میخواستی بهجای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات خودت رو بکشی و کنار بری. گفتم که فرار چارۀ مشکلات زندگی ما نیست. حالا هم رُک بهت بگم برای خودت بیشتر ناراحتی تا مادرت! دلیلش را هم بهت گفتم. ما همیشه مواظب وضعیت خودمون هستیم که بد نشه و به وضعیت دیگران اصلاً کاری نداریم. این طبیعت انسانه. تو الان برای اینکه مادرت دیگه نمیتونه کار کنه و خونه رو اداره کنه ناراحتی چون ممکنه تمام این مسئولیتها بهگردن خودت بیفته و این برای تو که تا بهحال کاری با خونه نداشتی خیلی مشکلِ، توی این سنی که داری باید هم مسئولیت بزرگی باشه ولی این اتفاقی هست که افتاده و تو باید خودت رو آماده کنی و جز این راهی نیست. ولی تو میتونی با توکل و اعتماد به خدا این مشکلات رو حل کنی. میدونم که این برات یک جنگ و مبارزهست ولی جنگی که امید پیروزی درش هست. این رو همیشه بهیاد داشته باش که تو دیگه تنها نیستی چون خدا هیچ وقت تو رو تنها نمیگذاره. و این بهعهدۀ خودته که بخوای اونو کنار خودت داشته باشی. این یک انتخاب هست بین بهدست آوردن یک پیروزی و یا پذیرفتن یک شکست...
از یک طرف ارتباط جدید با خداوند و از طرف دیگر مشکلات حاضر، سونیا را احاطه کرده بود، بهطوری که نسبت به مسئولیتهایی که از این به بعد موظف به انجام آن بود نمیتوانست بیتفاوت باشد. او که در اندیشۀ گریز از انسانها بود اینک باید تنهایی را کنار میگذاشت و به دیگران فکر میکرد. قیافۀ اندوهگین مادر او را نگران میکرد و دلش برایش میسوخت. مسئولیتهای برادر کوچکتر نیز بر عهدۀ او بود. اینک او بود که فرماندۀ خانه محسوب میشد و حقیقتاً هم در سنی که او داشت برایش فوقالعاده سنگین بود. یک روز که واقعاً خسته شده بود، صحبت مرد جنگلی را بهیاد آورد که میگفت، دعا را هیچ وقت فراموش نکند.
یک روز قبل از اینکه به خانه بیاید تصمیم گرفت به گوشهای خلوت از طبیعت زیبا برود. خیلی مایل بود که با خودش تنها باشد و کمی دعا کند. میخواست از خدا بخواهد که به او روحیهای شاد و خوشحال عطا کند تا بتواند در مرحلۀ اول، محیط غمزده و سرد خانه را عوض کند و آن را به محیطی گرم و صمیمی تبدیل نماید. مادرش را شفا دهد و پدر را نیز از این ناراحتی بیرون آورد و برادرش را نیز که مشکلات خودش را داشت، یاری کند. آیا امکان داشت این وضعیت تغییر کند؟ چگونه میشد شادی را به آن خانه آورد؟ آیا از دست انسانی مانند سونیا این کار برمیآمد؟
سونیا احساس ضعف شدیدی میکرد ولی در یک لحظه بهیاد آورد که تنها نیست و برای اولین بار زانوانش خم شد و خطاب به خداوندش چنین گفت:
- خداوندا میخوام که محبت تو رو داشته باشم. میخوام که دیگران رو واقعاً دوست داشته باشم. میخوام اونها رو بالاتر از خودم بدونم و دیگران را با جون و دل دوست داشته باشم. نمیخوام این کار رو از روی اجبار انجام بدم. توی خونه به کمک من احتیاج هست. خداوندا، به من کمک کن و قدرت بیشتری برای پیروزی بر مشکلات به من بده. بگذار که خونۀ ما خونه شادی و سرور باشه و غم و اندوه رو از خانه ما دور کن.
اشک گرمی از چشمانش جاری شد و بیشتر از این نمیتوانست صحبت کند. اما همین اندازه هم براش کافی بود. از اینکه در تنهایی با کسی که تا بهحال با او رابطۀ چندانی نداشت صحبت کرده بود، احساس جالب و منحصر بهفردی داشت. گرچه اشک میریخت ولی در درون احساس سبکی و شادی میکرد.
واقعاً عجیب است که انسان پس از ایجاد ارتباط با خدا دیدگاههایش نسبت به دیگران، نسبت به خودش و محیط و کلاً نسبت به زندگی تغییر میکند. چرا که این تغییر سطحی و ظاهری نیست. بلکه تغییری است که در درون صورت میگیرد و بسیار اساسی و بنیادی است. برای عدهای شاید این تغییر خیلی سریع و برای عدهای دیگر مدتها طول بکشد. از دیدگاه سونیا همه چیز در حال تغییر و تبدیل بود. حتی محیط را شاداب و سرزنده میدید و به نکاتی توجه میکرد که تا بهحال نسبت به آنها بیتفاوت بود.
آن شب پس از اینکه کارهای خانه را انجام داد، راهی جنگل شد تا با پیرمرد جنگلی صحبت کند. دیگر به این مرد عادت کرده بود و نمیتوانست برای مدت طولانی او را نبیند. مرد به نقطۀ اعتماد و اطمینان او تبدیل شده بود تا جایی که احساس میکرد خدا را در او میبیند. به شب اول فکر میکرد که چگونه از او میگریخت و ترسیده بود! اما دیری نپایید که آنها به هم نزدیک شدند. دو نفر با اختلاف سنی زیاد و با دو طرز عقیده و فکر، به کنار هم رسیده بودند. یکی از زندگی و تلخی آن میگریخت و دیگری زندگی حقیقی را یافته بود. یکی در اندیشۀ گریز از انسانها بود و دیگری دوست داشت که همصحبتی داشته باشد. یکی مضطرب و هراسان بود و دیگری آرامش و اطمینان داشت. یکی احساس ضعف و ناتوانی سراپایش را فرا گرفته بود و دیگری در قدرت نشسته بود. یکی ناامید و خسته بود و دیگری منبع امید را در کنارش داشت. یکی خدا را نمیشناخت و دیگری زندگیاش را در دستان خدا نهاده بود...
عجیب بود که هنوز هم وجود آن مرد در جنگل برایش بهصورت معما باقی مانده بود. چرا آن شب با او ملاقات کند؟ این سؤالی بود که همیشه از خودش میکرد و تا آن لحظه هم نتوانسته بود جواب قابل قبولی برایش پیدا کند. فقط این را میدانست که به او محتاج است و در این دنیا تنها کسی است که میتواند او و احساساتش را درک کند. از کنار بنفشهها گذشت که همیشه شادابی خاصی داشتند و سونیا بعضی مواقع به آنان حسادت میکرد! خلقتی که با زیبایی خیرهکنندۀ خود نشانی از خالق را به رخ دیگران میکشید.
پس از گذشتن از کنار بنفشهها قسمت مردابی را نیز پشت سر نهاد. کمکم باید آتش درون کلبه را میدید. همه چیز عجیب بود هیچ نشانهای از شعلههای آتش نبود. کلبه خالی بود و هیچ وسیلهای در آن وجود نداشت. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟ او کجاست؟ هر چه اطراف را جستجو کرد چیزی نیافت. مدتها بود که آتش خاموش شده بود و فقط خاکستری از آن بر جا مانده بود. از کتری همیشگی هم خبری نبود. به خانه برگشت و باز فردای آن روز با افکاری مملو از سؤالات به محل مرد جنگلی آمد ولی باز هم او را نیافت. سعی او بیفایده بود، سونیا از آن روز دیگر مرد جنگلی را ندید.
* * * * *
مدتها بود که من (نگارنده) در یک سازمان بشارتی استخدام شده بودم. به من از طرف سازمان مأموریت داده بودند که برای تهیۀ گزارش به دهکده دورافتادهای بروم. صحبت از یک کلیسا و یک مؤسسۀ خیریه بود که برای مشکلات مالی خود از سازمان تقاضای کمک کرده بود. بهسختی دهکده را پیدا کردم و آدرس کلیسا را یافتم. میخواستم با مسئولین مربوطه در این مورد صحبت کنم. ولی همه آدرس خواهری را میدادند که بایستی به او مراجعه میکردم. تا اینکه پس از تلاش زیاد آن خواهر معروف را پیدا کردم. او مسئولیت مؤسسۀ خیریه را بهعهده داشت و در کلیسا نیز خدمت میکرد. او بهمحض دیدن من از جا بلند شد و با مهربانی بهسویم آمد. دستم را فشرد و گفت:
- من خواهر سونیا هستم و هر کمکی از دستم بر آید برایتان انجام میدهم و از این لحظه در اختیار شما هستم.
من هم خودم را معرفی کردم و علت آمدنم را برایش توضیح دادم. خیلی خوشحال شد که برای تهیۀ گزارش آمدهام. خواهر سونیا صورت استخوانی و زیبایی داشت و موهای بلندش را روی شانههایش ریخته بود. در چهرهاش آرامش عجیبی دیده میشد و با هر لبخندی جملۀ "خدا را شکر" را تکرار میکرد. قرار گذاشتیم روز بعد با هم صحبت کنیم. خیلی از مسائل را برایم روشن کرد و توضیحات مفصلی در مورد وضعیت مؤسسۀ کودکان داد. میگفت که این برکت خداوند برایشان بود. حتی هزینۀ ساختن این مؤسسه نیز از کمک مسیحیان در کلیسا فراهم شد. خدا واقعاً در دلهای مردم کار کرده و آنها را نسبت به محتاجان و نیازمندان حساس کرده است. به او گفتم:
- همه از شما صحبت میکنند. رمز اینکه اینقدر در دل مردم جا دارید چیه؟
خندید و با کمی مکث گفت:
- خودم هم نمیدونم. من برای اونها کاری انجام ندادهام. همه کاره خداست و بهنظر من اگه ما انسانها خودمون رو به اون بسپاریم میتونیم مفید واقع بشیم. ما فقط میتونیم محبت اونو به دیگران منعکس کنیم.
وقتی از او در مورد زندگی سؤال کردم مشتاقانه آن را برایم بازگو کرد. سونیا از آن بهعنوان شهادت زندگیاش نام میبرد و تمام ارتباطش با مردِ گمنام بالای تپه را برایم توضیح داد و گفت که زندگیاش از شبی که آن حادثه اتفاق افتاد مسیر دیگری پیدا کرد.
- بهنظر شما اون مرد کی بود؟ کجا رفت؟ دیگه ازش خبری دارین؟
- هیچ خبری از اون ندارم و هیچ وقت دوباره ندیدمش. وقتی از دیگران در این مورد سؤال کردم هیچ اطلاعی از چنین شخصی نداشتند. مثل اینکه فقط من او را دیده و شناختم. شما حرف منو باور میکنین؟
- چرا نکنم؟ بهنظر شما اون کی بود؟
- بهنظر من اون یک فرشتۀ خدا بود. کلام خدا به ما میگه که بسیاری از موارد فرشتگان در لباس انسانها ظاهر میشن. من میخواستم خودم رو نابود کنم ولی اون اومد تا سد راه من بشه. و منو با محبت خدایی که خودش تجربه کرده بود آشنا کنه. او پلی شد بین من و خدا. آره، هیچ تعریفی بهتر از این نیست.
- برای شما امروز هدف اصلی چیه؟
- هدف اصلی من خدمت خداوند هست. و بعد هم رسیدن به این کوچولوهای بیسرپرست. اینهایی که اگه آبی به دستشون بدیم مثل اینکه به خداوندمون دادیم.
- اتاق شما پر از گلهای بنفشه است. علاقه خاصی به اونها دارین؟
- بله، بنفشهها خاطرات شیرینی رو برام زنده میکنن. خاطراتی که با اون فرشته داشتم. برای اولین بار که میخواستم قلبم رو به خداوند بسپارم اون مرد منو کنار بنفشهها برد تا اونها هم شاهد این پیمان قشنگ باشن. برای دیدن اون مرد همیشه باید از کنار آنها میگذشتم. اونها همیشه با زیباییشون باهام حرف میزنن.
بعد از ظهر همان روز پس از اینکه گزارشها را مرتب کرده و در کیفم گذاشتم از آنها خداحافظی کرده و از دهکده بیرون آمدم. در اتومبیل به سونیا فکر میکردم و به تغییری که در زندگی او انجام شد. مرد جنگلی چه کسی بود که هیچ کس او را نمیشناخت؟ او چرا آمد و چرا رفت؟ شاید افراد زیادی این را به سرنوشت و تقدیر و یا تصادف ارتباط میدهند ولی برای من و سونیا اینطور نیست. خدای ما خدای عجیبی است و تمامی کارهایش نیز عجیب است و ما انسانها با افکار محدود خودمان هیچگاه نمیتوانیم نقشههای او را کاملاً درک کنیم. ولی بهقول خواهر سونیا باید ایمان و اعتماد خود را به او حفظ کنیم و با تمامی دل و جان دوستش بداریم.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر