یوسف هستم مسلمان زاده و 42 ساله هستم و در زمان جنگ ایران وعراق سرباز بودم و در آن زمان بر اثر انفجار موشک مجروح و دچار موج گرفتگی شده و به مدت 24 سال تحت درمان بودم و چندین مرتبه بستری شدم. به علت موج انفجار و عوارض آن حداقل ماهیانه 720 قرص می خوردم و اگر داروهایم را به موقع نمی خوردم برای خودم و اطرافیانم نا خواسته مشکل ایجاد می کردم و روزانه حدود 2 پاکت سیگارمی کشیدم. برای درمان به بهترین دکتر فوق تخصص ها و بهترین کلینیک ها رفتم و همه آنها گفته بودند تا آخرعمرت باید دارو بخوری و هیچ راهی دیگر وجود ندارد. من بازهم برای درمان بیماریم تلاش کردم و به چند کشور خارجی مکاتبه کردم و آنها هم با توجه به پرونده پزشکی جواب دادند تا آخرعمرت باید تحت درمان باشی و دارو استفاده کنی. ولی ایمان داشتم که معجزه ای می تواند من را شفا دهد و من از هرکس می شنیدم که در نقطه ای کسی توسط امام یا امام زاده ای شفا داده شده راهی شده فرقی نداشت غرب یا شرق جنوب یا شمال هزاران کیلومتر می رفتم و درآنجا نماز خوانده دعا کرده نذر و هدیه میدادم و هر چه جلو ترمی رفتم جوابی نمی گرفتم. تا اینکه با یک ایماندار مسیحی آشنا شدم او من را دعوت کرد به یک کلیسای خانگی و ازروی کنجکاوی دعوت او را پذیرفته وبه کلیسا رفتم و در آنجا دیدم که آنها خدا راپرستش می کنند و خواسته های خود را با زبان خیلی ساده راحت تر از فرزندی که خواسته خود را به پدر می گوید به خدای خود می گفتند و خدا را با شادی و زبانی که بلد بودند پرستش می کردند. من ازنحوه پرستش آنها خوشم آمد وبرای جلسه بعدی به کلیسا رفتم.تا اینکه دریکی از جلسات دعا و پرستش کسی که جلسه را رهبری می کرد گفت هرکسی بیماری دارد به جلو بیاید و زانو بزند در نام عیسی مسیح دعا میکنیم شفا خواهد گرفت درهمان موقع ندای در درون من گفت اطاعت کن و جلو برو شفا خواهی گرفت و به نظرم خیلی مسخره آمد که تو دراین همه مدت سال نماز،دعا و نذر داده ولی جواب نگرفته ای چطوری اینجا که یک منزل مسکونی و مکان مقدسی نیست شفا خواهم گرفت و اینها همانند فیلمی در ذهنم به سرعت گذشت. نهایت ابه خودم گفتم جلو می روم اگرجواب نگرفتم ضرری نکردم و به ندای درونم لبیک گفته و اطاعت کردم و به جلورفتم و زانو زدم.نمی دانم چه شد و چه گذشت.موقعی که به خودم آمدم دیدم که از چشمانم اشک می ریزد و با صدای بلند گریه می کنم و جلو من از قطره های اشکانم خیس شده بود و این برای من بسیارعجیب بود چون من خیلی مغرور بودم و نمی گذاشتم که کسی اشک های من را ببیند و این غیرارادی بود. و بعد در گوشم صدایی احساس کردم که می گفت تو شفایافته ای و من همان موقع احساس کردم از لحاظ جسمی و روحی در نام عیسی مسیح شفا یافته ام بعد از اتمام جلسه کلیسا رفتم منزل و همسرم داروهایم را آورد تا بخورم و من گفتم دیگر به دارونیاز ندارم چون عیسی مسیح من راشفا داده است. خانواده ام در جوابم گفتند تودر تو هم هستی و تو هم گرفته ای بیا داروهایت را بخور.نه برای خودت درد سردرست کن و نه برای ما!.چون آنها قبلا دیده بودند که من یک بار خود سرانه تصمیم به ترک دارو کرده و روزانه یکی ازقرص ها را کم کرده بودم و به خاطر نخوردن یک عدد قرص به چند روزنکشیده روانه بیمارستان و3 ماه بستری شدم و دکتر دستور اکید داد که دیگر چنین کاری نکنم و داروهایم را به موقع بخورم و در صورت تکرار ممکن است سنگ کوب نمایم و بمیرم و خانواده ام به خاطرهمین اسرارداشتند که من داروهایم را بخورم و من ایمان داشتم عیسی مسیح من را شفا داده کاری غیر ممکن را ممکن ساخته چون او زنده است و قادر به هرکاری . و من دیگر دارو نخوردم و سیگار هم نمی کشم و هیچ اتفاقی برایم نیفتاد. شما برادر یا خواهری که این داستان زندگی من را خوانده ای اگر به عیسی مسیح ایمان نداری من به شما اطمینان می دهم که اگر قلبا به عیسی مسیح ایمان بیاوری و او را به عنوان نجات دهنده خود بپذیری کارهای عظیم تری برای شما انجام خواهد داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر