خلاصۀ شمارۀ قبل:
دخترک در حین صحبت خود به موضوع عشق میرسد. عشقی که گویا تأثیر متضادی در هر دو بجای نهاده و تصویر پناهگاه یا پرتگاه را بهخود گرفته است. قلب جریحهدار دخترک از تجربۀ تلخِ عشق، پیرمرد را تحتتأثیر قرار میدهد...
پیرمرد سونیا را در آغوش نگه داشته بود و با او زمزمه میکرد:
- میدونم که تجربهای دردناک بوده ولی تو میتونی ادامه بدی. تو نباید از زندگی دست بکشی. فقط لازمه اینو بخوای. باور کن من اینو امتحان کردم. زندگی با تمام فراز و نشیبهاش ارزش ادامه دادن داره. تو نباید تسلیم بشی...
- تا بهحال هیچکس از امید بهم نگفته بود. من میخوام، ولی فکر کنم دیگه دیر شده باشه... موقعی که میخواستم بیام، اون گرد سفید توی زیرزمین رو خوردم... واسه اینکه نمیخواستم بیشتر از این زنده بمونم. دیگه دیر شده... دیر شده...
چهرۀ سونیا چون گچ سفید شده بود. دیگر حرفهایش برای پیرمرد قابل فهمیدن نبود. زمزمهای گنگ و نامفهوم از او شنیده میشد. ناگهان کف سفیدی از دهانش بیرون زد. بدنش بهسختی لرزید و پس از آن بیحرکت در آغوش پیرمرد فرو رفت. مرد که انتظار این واقعه را نداشت دست و پایش را گم کرده بود. سراسیمه بهدرون کلبه دوید و مادهای را آورد و به سونیا خوراند، ولی فایدهای نداشت. از دست هیچکس کاری ساخته نبود و هیچ قدرتی نمیتوانست سونیا را بازگرداند. پرندۀ زخمی از نفس افتاده بود...
پیرمرد با تلخی میگریست. همصحبت کوچولویش در آغوش او بیحرکت بود. قصۀ کوتاه این دختر چه عجیب بود که چهسان چون پرندهای هراسان پا به حریم تنهاییاش نهاد و باز پرکشید و رفت. پیرمرد موهای دختر را نوازش میکرد و پیشانیاش را بوسید و آهسته از سونیا خواهش میکرد تا دوباره به زندگی برگردد.
لحظاتی گذشت ولی پیرمرد دستبردار نبود و همچنان سرش را بهسوی آسمان نگه داشته بود و فریاد زد که: "خدایا او را به زندگی بازگردان. بهش زندگی بده، ای خدای من. بگذار امید رو تجربه کنه و بگذار تو رو تجربه کنه..." اما هیچ حرکت و جنبشی نبود. همه جا در سکوت فرو رفته بود. او را بلند کرد و خواست به دهکدهای که بدان تعلق داشت بازگرداند. همان دهکدۀ پایین که او را با بیرحمی از خود رانده بود. ولی لحظاتی ایستاد، اشکهایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد:
- "نه، اگه دهکده سونیا رو بیرون انداخته پس نباید او را به آنجا بازگردانم. سونیا گریخته و به آغوش طبیعت پناه آورده است. او دیگر به آن دهکده پایین تعلق ندارد، او از آنِ طبیعت شده است."
این را گفت و با غم و اندوه او را از روی زمین بلند کرد و در دل تاریک جنگل به راه افتاد. سونیا بیحرکت روی شانههای پیرمرد قرار داشت. جنگل همچنان اعماق سرد و تاریک خود را نشان میداد. اما این بار این سردی با تلخی و درد همراه بود. چیزی بیش از وزن سونیا بر پیرمرد سنگینی میکرد. هر چیزی که بهنام زندگی در آن دهکدۀ پایین جریان داشت سونیا را از او گرفته بود. قربانی این زندگیِ بیرحم در پشت او در آرامش خفته بود. در این اندیشه بود که ناگهان از حرکت بازایستاد و با خودش زمزمه کرد:
- آره، اونجا بهترین جاست. اونجا میتونه آروم بخوابه، دست هیچکس بهش نمیرسه... راه زیادی نمونده، پشت اون درخت بزرگست... .
از قسمت باتلاقی که در میان انبوه درختان قرار داشت عبور کرد. پاهایش در گل و لای فرو میرفت و حرکتش را کند مینمود. اما با اینحال خود را بهسوی جایگاهی که در نظر گرفته بود میکشید. چیزی به روشن شدن هوا نمانده بود. میخواست قبل از روشن شدن هوا کار را تمام کند. کمکم داشت بوی آنها را حس میکرد. بویی که همیشه به او آرامش میداد. بویی که خاطرات قشنگی را برایش بهارمغان میآورد. خاطرات نشستن کنار آنها و راز و نیاز کردن با خدای خودش. بویی که انگار برایش رایحۀ عطر خدا بود. حال مثل گذشته انبوه دردهای درونش را به نزد آنها میآورد تا شاهد تغییر حالتهای او باشند. بیش از همیشه میخواست خود را به آنها برساند. حیف که سونیا از دیدن آنها محروم بود. افسوس که این قلب دیگر برای زندگی نمیتپید. بعد از دور زدن از منطقۀ باتلاقی قادر بود آنها را ببیند. با همان شادابی همیشگی، با همان لبخندهای شیرین و رایحهای که مشام را نوازش میداد. پیرمرد در اوج اندوه و غم لبخندی زد. باز آنها را میدید... بنفشههای قشنگ و دوست داشتنی...
سونیا را روی زمین نهاد و بهحالت زانو زده خود را به میان بنفشهها انداخت. با اشک و فغان، خدای خود را که همیشه در تنگناهای زندگی به او کمک کرده بود خطاب قرار داد تا سونیا را به زندگی بازگرداند. مدتها بود که چنین پریشان و نالان به حضور خدایی که چون پدر از او محافظت کرده بود نیامده بود. کافی بود قدرت خدایی که به او ایمان داشت عمل کند؛ چه کسی میتوانست در مقابل این عمل عظیم او بایستد. در محاصرۀ بنفشههای زیبا به اعماق راز و نیازش با خدا فرو رفته بود که ناگهان حرکتی را در کنار خود حس کرد. دست سونیا تکانی خورد. نه، در خیالات فرو رفته است. ولی مجدداً متوجه تکان دیگری شد. بله، سر سونیا داشت تکان میخورد. از شادی فریادی کشید. پرندۀ زخمی به زندگی بازگشته بود. از خدایش بارها تشکر کرد و بنفشهها را لمس کرد و بوسید.
آرام سونیا را از زمین برداشت و او را روی شانههایش نهاد و بهسوی کلبه بهراه افتاد. کولهبار غم و اندوهش را در کنار بنفشهها خالی کرده بود و اینک با سبکبالی خاصی در حرکت بود. به این میاندیشید که برای این "به زندگی بازگشته" چه چیزی دارد که باعث تقویتش شود. او که تلخی را تجربه کرده بود چگونه میتوانست شیرینی زندگی را نیز تجربه کند. بیرون از خدا مگر چیز دیگری برای عرضه کردن داشت؟
به کنار کلبه رسید و جایی را در درون کلبه برای همصحبتش در نظر گرفت تا ساعتی در آن استراحت کند. او به آرامش واقعی نیاز داشت. سونیا ناله میکرد ولی صدایش قابل فهم نبود و بیشتر به هذیان یک بیمار شباهت داشت.
به کنار کلبه رسید و جایی را در درون کلبه برای همصحبتش در نظر گرفت تا ساعتی در آن استراحت کند. او به آرامش واقعی نیاز داشت. سونیا ناله میکرد ولی صدایش قابل فهم نبود و بیشتر به هذیان یک بیمار شباهت داشت.
- من کجا هستم؟
- آروم باش. تو جای خوبی هستی. فعلاً هیچ سعی نکن که صحبت کنی. تو به استراحت احتیاج داری. من باید چیزی برات درست کنم که زیاد طول نمیکشه. فقط هیچ نگران نباش. خدا تو رو خیلی دوست داره...
- بوی گلها... گلها دیگه نیستن. کجا رفتن؟ وای چقدر سرم سنگینه. دارم از پا درمیآم.
- تو به زندگی برگشتی. زندگی بوی خوشی داره که تو نمیدونستی. زندگی همهاش تلخی و شکست نیست. همیشه این طبیعت بارونی و سرد نیست. آفتابش رو هم باید ببینی... زندگی میتونه درخشش زیادی برات داشته باشه. تاریکی نتونست زندگی تو رو مال خودش کنه. تو حالا به زندگی سلام گفتی. خدا یک فرصت دیگه برای زندگی کردن به تو داده. او حالا میتونه مثل یک پدر کنارت باشه.
پیرمرد این را گفت و از کلبه بیرون آمد. آتش را که خاموش شده بود بهراه انداخت. چوبهای زیادی جمع کرد و آنها را در آتش انداخت تا سوپی برای سونیا درست کند. هوا هنوز تاریک بود. حقیقتاً امشب چقدر طولانی و بلند شده بود. بلندای شب به اندازۀ مرگ و حیات یک انسان برایش وسعت یافته بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر